وقتی چشمهایش را باز کرد، کوچولویی را دید که روی یکی از شاخههایش نشسته است.
به گفت: «این مال من است. تو نمیتوانی روی آن لانه بسازی!»
گفت: « خیلی بزرگ است. برای هردوی ما جا دارد. هم تو روی آن زندگی کن، هم من.»
اما دلش نمیخواست همسایه داشته باشد.
با یک شاخهی پربرگ و را نوازش کرد. گفت:«هر دوی شما میتوانید پیش من بمانید.»
و به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند.
آن شب، و خوابیدند اما تا صبح بیدار ماند.
نزدیک صبح میخواست بخوابد که سرو صدای را شنید.
فریاد میزد: «این مال من و است. تو نمیتوانی روی آن لانه بسازی.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 86صفحه 18