لوبیای سحرآمیز
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز وقتی که آقایدهقان، کیسههای پر از لوبیا را به شهر میبرد تا بفروشد، یک لوبیای کوچولو از سرکیسه بیرون افتاد. آقای دهقـان رفت و لوبیای کوچولو مـاند. لوبیا بـا خوشحـالی سراغ مرغ پـا کوتـاه رفت و گفت: «سلام! من یک لوبیای سحـرآمیز هستم! مرا بکار!» مرغ پـا کوتاه بـا نوکش لوبیـا را کنار زد و گفت:«لوبیای سحرآمیز! چه خندهدار. برو کنار و سر به سرم نگذار و گرنه همین الان میخورمت!» لوبیا رفت به سراغ گاو خال خالی.
به او گفت: «سلام! من لوبیای سحرآمیز هستم. لطفا مرا بکار.» گاو، قاه قاه خندیدو گفت: «تو چهقدر با مزه و خندهداری! لوبیای سحرآمیز مال قصههاست.
برو که خیلی کار دارم.» لوبیا رفت و رفت تا به پیشی رسید.
به او گفت: «سلام! من لوبیای سحرآمیز هستم. لطفا مرا بکار؟! پیشیزد زیر خنده و گفت: «من هم غول چراغ جادو هستم! برو فسقلی. برو که خیلی کار دارم.»
لوبیا کمکم داشت خسته میشد که پسر دهقان را دید.
جلو رفتو به او گفت: «سلام!
من لوبیای سحرآمیز هستم. لطفا مرا بکار!،
پسر دهقان با خوشحالی لوبیا را از زمین برداشت و آن را در خاک نرم باغچه کاشت. چند روز گذشت.
لوبیا سبز شد و از خاک بیرون آمد.
پسر دهقان خیلی خوشحال بود. چند روز دیگر هم گذشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 86صفحه 4