![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/172/172_18.jpg)
گفت: « فکر میکند تو بهخواب زمستانی رفتهای. وقتی بهار از راه برسد برمیگردد و دوباره با هم بازی میکنید.» اما نمیخـواست بخوابد. بـا این که صورتش پر از برف شده بود و از سرمـا میلرزید، منتظر نشسته بود.
به برفهاییکه آرامآرام روی زمین مینشستند نگاه میکرد و نگران بود که مبادا یخ بزند. ناگهان صدایی شنید. بود که با صدای بلند را صدا میزد. گفت: « جان! سلام. اینجا است. کنار من!» پایین آمد و کنار نشست. بعد برف روی بالهایش را تکاند و گفت:« !برایت خبری دارم!» با تعجب پرسید: «برای منخبرداری؟ چه خبری» گفت: « گفت که به تو بگویم بهار برمیگردد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 66صفحه 18