![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/172/172_6.jpg)
خانم همسـایه وقتی چشمش به موش افتـاد، از ترس جیغی کشید، جارو را برداشت و دنبـال موش کرد. موش پا به فرار گذاشت. موش دوید و خانم همسایه دوید. موش به طرف خانهی پیرمرد رفت خانم همسایه هم به دنبالش. وقتی خانم همسایه موش را دید که وارد خانهی پیرمرد شد، با خودش گفت: «باید به پیرمرد بگویم که یک موش وارد خانهاش شده است.» در زد و در زد اما کسـی در را باز نـکرد. موش منتظر بود اما در خانه بسته بود. خانم همسایه فکر کرد که پیرمرد حتما برای جمع کردن هیزم رفته است. میخواست برگردد که موش دوباره بیرون آمد. خانم همسایه جارو را بلند کرد که موش را بزند. موش توی سوراخ رفت. خانم همسـایه جـارو را به در کوبیـد و در باز شد. همین موقع خـانم همسایه چشمش به پیرمرد افتاد که مریض و بیحال توی رختخواب خوابیده بود. خیلی ناراحت شد. جارو را روی زمین گذاشت و برای کمک به پیرمرد مشغول کار شد. اول برای اویک سوپ گرم و خوشمزه درست کرد.
بعد هم چای دم کرد. موش کنـار سوراخ دیوار ایستاده بود و با خوشحالی به پیرمرد نگـاه میکرد. پیرمرد سوپ را خورد چای را نوشید و حالش بهتر شد. همین موقع، خانم همسایه گفت:
«راسـتی یـک مـوش به خــانهی من
آمده بود، بعد هم فرار کرد و آمد توی خانهی شما!» پیرمرد به سوراخ گوشهی دیوار نگاه کرد و خندید. موش هم خندید.
حالا دیگر توی آن خانه، یک پیرمرد بود که تنها نبود. یک موش بود که او هم تنها نبود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 66صفحه 6