![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/172/172_4.jpg)
پیرمرد و موش
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
توی یک دهکدهی کوچک و قشنگ خانهای بود. توی خانه پیرمردی زندگی میکرد که تنهای تنها بود. توی دیوار خانهی پیرمرد موشی زندگی میکرد که او هم تنهای تنها بود. پیرمرد هر روز به جنگل میرفت، هیزم جمع میکرد. هیزمها را میفروخت و با پول آن نان و غذا میخرید. بعد به خانه میآمد و نان و غذایش را میخورد.
موش هم هر روز توی خانهی پیرمرد میگشت و برای خودش
خرده نان یا پنیر و غذایی پیدا میکرد و میخورد. موش پیرمرد
را خیلی دوست داشت. ولی نمیدانست که پیرمرد هم او را دوست دارد یا نه. موش حتی نمیدانست که پیرمرد میداند او در خانهاش زندگی میکند یا نه. یک روز موش جلوی سوراخ دیوار منتظر ماند تا پیرمرد از خانه بیرون برود و هیزم جمع کند. اما هرچه منتظر ماند پیرمرد از خانه بیرون نرفت. او حتی از رختخوابش بلند هم نشد.
موش خیلی نگران پیرمرد بود. آرام از سوراخ بیرون آمد و یواش یواش نزدیک رختخواب پیرمرد رفت. پیرمرد خوابیده بود. موش جلوتر رفت. پیرمرد مریض بود و موش نمیدانست چه کند.
موش کنار رختخـواب پیـرمـرد نشست و فکر کرد و فکر کرد.
تا این که تصمیمی گرفت. از سوراخ در رد شد و به طرف خانهی همسایه رفت. در خانهی همسایه باز بود. از لای در، رفت توی خانه.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 66صفحه 4