فرشتهها
دیروز من و داییعباس با هم به مسجد رفتیم. جلوی در پر از کفش بود.
من کفشهایم را در آوردم و رفتم توی مسجد اما هرچه منتظر شدم دایی نیامد.
برگشتم جلوی در و دیدم داییعباس، کفشها را جفت میکند و آنها را مرتب و منظم کنار هم میچیند. روی زمین نشستم و به دایی گفتم: «چه کار میکنی؟»
داییعباس کفشهای مرا هم جفت کرد و گفت: «میدانی از روی کفشهای مردم رد شدن و آنها را لگد کردن کار خوبی نیست؟» من چیزی نگفتم.
دایی گفت: «امام هر وقت که برای زیارت یا خواندن نماز به مسجد میرفتند به همراهانشان میگفتند که روی کفشهای مردم پا نگذارید. امام این کار را بیاحترامی به مردم میدانستند.»
وقتی دایی این را گفت، همهی کفشها مرتب شده بودند. دایی کفشهای خودش را درآورد تا توی مسجد بیاید.
من زود کفشهای دایی را برداشتم و آنها را جفت کردم و در گوشهای گذاشتم. دایی خندید و مرا بغل کرد با هم رفتیم توی مسجد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 66صفحه 8