یک سنگ کوچولو
ناصر کشاورز
یک روز با مامان رفتم به نانوایی
نانهای سنگگ را میپخت آقایی
***
تا نوبت ما شد
یک نان به مامان داد یک سنگ کوچولو
روی زمین افتاد
***
قل خورد و صاف آمد
پهلوی پای من
خیلی دلم می خواست
باشد برای من
***
برداشتم آن را
با دست خوداما
چون داغ بود آن سنگ
سوزاند دستم را
***
من آمدم خانه
آن سنگ تنها ماند
بر روی انگشتم
عکسی از او جا ماند
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 66صفحه 10