خانهی ما
پیراهنی دارم پر از شاپرک.
یک روز وقتی که سرم را روی گلهای دامن مادر گذاشته بودم. شاپرکهای لباسم پرزدند و روی گلهای دامن مادرم نشستند. پدر توی اتاق آمد و گفت: «بیرون پاییز است و این جا بهار!»
من خندیدم. مادرم خندید.
پدر گفت: «خانهی ما یک دشت است، پر از گل و شاپرک!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 62صفحه 22