گفت: «عزیز من! توفان همان است. وقتی که شدید باشد، ابرها را با خودش میآورد. ابرها همهی آسمان را میگیرند و پشت آنها میماند.» پرسید: «پس این صدا چه صدایی است؟» خمیازهای کشید و گفت: «این صدای است. وقتـی ابرهـا به هـم میخورند. صدای همه جـا میپیچد. اگر شب بـاشد نور آن را هم میتوانی ببینی!» گفت: پس دیگر نمیتوانم را ببینم؟» خندید و گفت: «ناراحت نباش! میوزد و ابرها را با خودش میبرد. گاهی هم ابرها باران میشوند و بر زمین میبارند. آن وقت دوباره گرم وزیبا میدرخشد. کنار من بنشین و منتظر بمان.» چیزی نگفت: « به خـواب رفـت. بـاران بـارید.
وزید. ابرها رفتند و گرم و زیبا درخشید، اما خواب بود و آن همه زیبایی را در آسمان ندید. بالهایش را باز کرد و شاد شاد میان آسمان آبی پرواز کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 62صفحه 19