![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/166/166_8.jpg)
فرشتهها
دیروز داییعباس برایم یک توپ خرید. یک توپ فوتبال واقعی، سفید با خالهای بزرگ سیاه، برای شوت کردن آن باید ضربههای محکمی میزدم. دایی گفت:«این طوری پاهایت قوی میشود. اما دایی، یادش رفت بگوید که نباید با این توپ توی اتاق بازی کنم. هنوز چند تا بیشتر شوت نزده بودم که آقای همسایه زنگ خانهی ما را زد. او خیلی ناراحت و عصبانی بود و میگفت: «مگر این جا زمین فوتبال است که این قدر سر و صدا میکنید؟» دایی عبـاس از او معذرت خواهی کرد و گفت: «ببخشید. شمـا درست میگویید. بله بله. چشـم چشـم!» بالاخره آقای همسایه رفت و دایی پیش من آمد و گفت: «بیا تا برایت خاطرهای تعریف کنم.»
یکی از فرزندانامام میگفت: «زمانی که بچه بودند و در خانه بازی میکردند. امـام هیچ وقت از سرو صدای بازی آنها نارحت نمیشدند. گاهی میایستادند و بازی و شادی آنها را تماشا میکردند. اما اگر سر و صدا و بازی بچهها باعث ناراحتی همسایهها میشد. امام ناراحت میشدند و اجازه نمیدادند آنها با سرو صدای زیاد بازی کنند.» داییعباس دستی به سرم کشید و گفت: «شاید در خانهی همسایه کسی خواب باشد. شاید کسی مریض باشد و شاید کسی بخواهد در سکوت و آرامش کتاب بخواند...» گفتم: «شاید کسی بازی فوتبال دوست نداشته باشد!» داییعباس خندید و گفت:«شاید!»
دیروز من و دایی عباس به پارک رفتیم و با هم حسابی بازی کردیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 62صفحه 8