حالا عروس دریا بگرد، ماه و ستارهها بگرد. اما از داماد خبری نبود که نبود. عروس خانم اوهو اوهواشک ریخت و گفت: «نکندکوسه او را خورده باشد؟» مـاه گفت: «غصه نخور عروس دریایی! هرجا باشد پیدایش مـیکنیم.» بعد قل خورد و رفـت ته آب. سـتارهها هـم به دنبالش. ته تههـای آب روشن روشن شد. ناگهان صدای ضعیفیآمد: «عروس دریاییام! من این جا هستم. کـمک کـمک.» ماه و سـتارهها به طرف صدا رفتند. طفلک آقا داماد زیر یک سـنگ گیر کرده بود. آنها همه با هم یک دو سه گـفتند و اسـب دریایی را نجات دادند. وقتی اسب دریایی از زیر سنگ بیرون آمد گفت: «ماه و ستارههای عزیز! متشکرم! متشکرم.» بعد پیتیکو، پیتیکو، به طرف عروس دریایی رفت. عروس خانم تا داماد را دید از خوشحـالی فریاد کشید: «بالاخره آمدی؟» «اسب دریایی گفت:«بله، ولی دست خالی آمدم.
نه گردنبندی پیدا کردم. نه تاجی.» عروس دریایی با مهربانی گفت: «عیبی ندارد. عیبی ندارد. شکر خدا که سالم هستی.»
اسب دریایی از خوشحالی پیتیک پیتیک دور خودش چرخی زد. تور عروس خانم را گرفت و هر دو شناکنان به طرف خانهشان رفتند. ماه و ستارهها برای عروس و داماد هورا کشیدند بعد با دریای مهربان خداحافظی کردند و گفتند:
«چه شب خوبی بود.امشب به مـا خیـلی خوش گذشت.» و خوشحـال و خندان بـه خـانهشـان رفتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 62صفحه 6