![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/157/157_18.jpg)
زیرزمین به سلام گفت. به و و هم سلام گفت. پرسید: «پاییز نیامد؟» خندید و گفت: «پاییز در راه است.او را دیدم.» گفت: «از این جــا مـاندن خسته شـدیم. دلمان میخواهد بیرون بیاییم. » گفت: «و زیر باران راه برویم و بـازی کنیم.» چـرخی زد و رفت وسط آسمان فریاد زد: «وقتی پاییز آمد، ما را خبر کن !» فقط خندید.
چند روز بعد، وقتی که و و در خواب بودند، صــدایی شنید. انگــار کسی به پنجره میکوبید. نگاه کرد. نبود صدا بیشتر و بیشتر شد. خودش را نزدیک پنجره رساند و دانههای باران را دید که به پنجره میخورند. فریاد زد: «آمد!پاییز آمد!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 54صفحه 18