گلی خندید و گفت: «پدرم جیک جیک نمیکند. این زبان بلبلهاست!»دوید و رفت روی یک تپهی کوچک باد آمد و دور او چرخید. گلی گفت: «باد هوهویی ! میتوانی نامهی پدرم را بخوانی؟»باد انگشتش را روی نامه کشید و گفت: «هوهو. ..هوهو. ..»گلی خندید و گفت: «پدرم هوهو نمیکند این زبان باد است.»
برهی کوچولویی از تپه بالا آمد. گلی گفت: «بع بعی؟ تو میتوانی نامهی پدرم را بخوانی؟» بره نامه را لیسید و گفت: «بع بع. ..بع بع. ..» بعد دهانش را باز کرد تا نامه را بخورد.
گلی نامه را بالا گرفت و گفت: «این نامه است، نه خوراکی! تازه پدرم بعبع نمیکند. این زبـان برههاست.» در همین موقع چوپانی دوان دوان از راه رسید و بره را بغل کرد.
گلی به چوپان گفت: «تو میتوانی نامهی پدرم را بخوانی؟» چوپان نامه را گرفت و با صدای بلند خواند: «گلی قشنگم! سلام. فردا به خانه برمیگردم.»
گلی از خوشحالی از جا پرید. دوید و دوید تا به خانه رسید. خانه را آب و جارو کرد و منتظر پدرش نشست.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 54صفحه 6