فرشتهها
یکروز وقتی من و داییعباس توی حیاط بودیم، در زدند.دایی در را باز کرد.
مادرم هم وقتی صدای زنگ را شنید، توی حیاط آمد تاببیند چه کسی در زده است.
کمی گذشت و من دیدم داییعباس یک خروس پر حنایی تاج قرمزی را بغل گرفته و با خودش میآورد. مادرم با تعجب پرسید: «این از کجا آمد؟!» دایی عباس خندید و گفت: «میخواهم آن را بخرم.»
مادرم اخمهـایش را درهم کرد و گفت: «نه. نه. گربه و مـاهیهای توی حوض کم بودند، حالا یک خروس هم به آنها اضافه کنیم؟» من خروس را از دایی گرفتم. خروس سنگین بود.
تاج قرمزش آنقدر بزرگ بود که یک وری افتاده بود روی صورتش. گفتم: «مادر جان! خواهش میکنم اجازه بدهید آن را نگه داریم.» دایـیعبـاس گفت: «صـاحب خروس به پول آن احتیـاج دارد. بـرای همیـن هم تصمیم گرفته خروس رابفروشد.» مادرم داشت به من و خروس نگاه میکرد که گفتم: «مادر! یادتـان میآید که برایم تعریف کردید امام خمینی چهقدر به کسانی که فقیر بودند کمک میکردند. یادتان میآید گفتید هیچ وقت هیچ فقیری از درخانه امام دست خالی برنمیگشت؟»مادرم دستی به سر منکشید و باانگشت تاجخروس را بلند کرد و گفت: «باشد! قبول
اما باید قول بدهی خودت ازآن مراقبت کنی!»
من و دایی عباس و خروس خیلی خوشحال شدیم. دایی عباس پول خروس را به مرد داد.
این طوری او هم خوشحال شد. مثل ما!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 54صفحه 8