قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
چهار نفر پشت سر یکی ایستاده بودند و
نماز میخواندند
اولی گفت:«مسجد ما خوشگله!»
دومی گفت:«حرف زدی و نماز تو باطله.»
سومی گفت:«توهم که حرف زدی بابا.»
چهارمی گفت:«من یکی حرف نزدم! شکر خدا.»
آن که جلو ایستاده بود،
دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او
این شعر را بخوانید.
حرفاشونو گوش داده بود،
داد زد و گفت:«نه دراز و نه کوتوله
نماز خودم قبوله!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 40صفحه 24