شهر قصهها
یکی بود. یکی نبود. غیر از خدا، هیچکس نبود.
خاله سوسکه تک و تنها تو اتاق نشسته بود. آقا موشه، شوهرش، خانه نبود.
خاله سوسکه، جلوی آینه نشست. موهای سفیدش را شانه زد و پشت سرش گیس کرد و بست.
به سراغ صندوق قدیمی رفت. در صندوق را به زحمت باز کرد.
چادر زری به سر کرد، کفش تق تقی به پا کرد، بعد توی آینه به سر تا پاش نگاه کرد.
یک کمی پیر شده بود. کمرش خم شده بود. موهایش هم سفید مثل برف شده بود.
اما کفش تق تقی، هنوز اندازه بود. چادر روی سرش هنوز قشنگ و تازه بود.
خاله سوسکه، تق و تق راه افتاد. آمد ازخانه بیرون، یه نگاهانداخت به چپ، به نگاهانداخت به راست.
با چشاش دو رو برو نگاه میکرد. یک ماشین یکهویی از جلوش گذشت،
ویژ و ویژ صدا میکرد. خاله سوسکه ترسان و لرزان رفت و رفت رسید به
میدان. آنجا که قصابی و خراطی و عصاری بود. آن جا که کفاشی وبقالی
و عطاری بود. اما حالا، تاکه چشم کار میکرد ماشین بود.
پر دود بود و هوا سنگین بود. خاله سوسکه دل کوچکش گرفت.
غصهاش یک قطره اشک شد و روی صورتش چکید. ناگهان صدای آشنایی شنید:
«خاله سوسکه چادرزری، کفش تقتقی کجا میری؟»
خاله سوسکه اون طرف نگاهی کرد. آقا موشه بود که داشت صدا میکرد:
«خانوم خانوما کجا میری؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 40صفحه 4