گفت:«شاید وقتی که در آن را باز کنیم بفهمیم که صاحب چه کسی است.» گفت:
«شاید صاحب دلش نخواهد که ما، در را باز کنیم» گفت:«اگر در
را باز نکنیم که نمیتوانیم صاحبش را پیدا کنیم.» گفت:«باز کنیم» گفت:
«باز کنیم!» اما گفت:«نه. باز نکنیم» گفت :«شاید صاحب این صندوق منتظر است
که ما آن را برایش ببریم.» گفت:« راست میگوید، جان در صندوق را باز کن!
من مطمئن هستم که صاحبش ناراحت نمیشود!» بالاخره راضی شد و آرام آرام در صندوق را باز
کرد وقتی توی آن را نگاه کرد چشمش به یک بزرگ و خوشمزه افتاد. و گفتند:
«تولدت مبارک! جان!» از دیدن خیلی خوشحال شد.
و گفتند:«دیدی بالاخره صاحب پیدا شد!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 40صفحه 19