![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/142/142_6.jpg)
خاله سوسکه گفت:
«میخوام برم به شهر خوب قصهها.
خسته شدم، دلم گرفت از این جا.
آقا موشه ! تو بگو، کجاست شهر قصهها؟
آقا موشه گفت:
«غصه نخور پیر میشی، از زندگی سیر میشی، سوار اسبت میکنم سوار کالسکهی نورت میکنم.
از این جا دورت میکنم. میبرمت به شهر خوب قصهها، میان دشت و سبزهها، گلهای نسترن رو
دیوار و طاقت میکنم، گلیم سبز چمن رو، فرش اتاقت میکنم...»
شیشهی غم توی دل خاله شکست. خنده رو لبش نشست.
دل آقا موشه پر کشید و رفت به آسمان، دوتایی راهی شدن خنده کنان.
آقا موشه عصا زنان، خاله سوسکه تق تق کنان،
دستاشون تو دست هم، رفتند و رفتند تا کجا
تا به شهر قصهها!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 40صفحه 6