فرشتهها
امروز پدربزرگم به خانهی ما آمد.
ما با هم یک عالمه بازی کردیم. پدربزرگ برایم چند تا قصهی قشنگ تعریف کرد.
ظهر وقتی میخواست نماز بخواند. من یواشکی توی اتاق رفتم.
پشت سر او ایستادم و هر کاری پدربزرگ کرد من هم کردم. نماز که تمام شد،
پدربزرگم مرا روی زانویش نشاندو گفت:«امروز یک فرشتهی کوچولو این جا بود.
قد تو! هرکاری میکردم او هم میکرد.» من خندیدم و گفتم:«من بودم که مثل
شما نماز خواندم!»
پدربزرگ گفت:«امام خمینی یک نوهی قشنگ مثل تو داشتند. یک روز وقتی که
امام نماز میخواندند نوهی امام پشت سر پدربزرگش ایستاد و هر کاری که امام
کردند او هم انجام داد. وقتی نماز تمام شد امام سه تا کتاب قصه به او جایزه دادند.»
گفتم:«پس جایزهی من کو؟» پدربزرگ گفت:«فردا سه تا کتاب قصه برای تو
میخرم، فرشته کوچولوی من!»
من حالا دعا میکنم زودتر فردا بشود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 40صفحه 8