خودم بلدم
مهری ماهوتی
یکی بود، یکی نبود. یک روز مداد سیاه کاغذ سفید پیدا کرد. مداد رنگی ها دور او جمع شدند و گفتند:« بیایید با هم نقاشی بکشیم.»
مداد قرمز گفت:« من می خواهم یک گل قشنگ بکشم.»
مداد سیاه زود گفت:« خودم بلدم.» و فوراً یک شاخه گل کشید.
مداد صورتی گفت:« من می خواهم این گل را رنگ کنم.»
مداد سیاه گفت:« خودم بلدم.» بعد با نوک سیاهش گل را خط خطی کرد.
مداد زرد گفت:« اگر من یک جوجه کوچولو اینجا بکشم، خیلی قشنگ می شود.»
مداد سیاه باز گفت:«خودم بلدم.» بعدم هم یک جوجه با نوک کج و کوله کشید.
مداد قهوه ای گفت:« من می توانم برای جوجه کوچولو دانه بکشم.»
مداد سیاه دوستانش را هول داد و کنار زد و گفت:« خودم بلدم.» بعد چند دانه برای جوجه کشید، مداد قهوه ای که خیلی ناراحت شده بود گفت:« این دانه ها خیلی کوچولو هستند، من می توانم چند دانه درشت بکشم.»
مداد سیاه با عصبانیت گفت:« من خودم بلدم، بلدم، بلدم!»
بعد، دانه ها را درشت تر کرد و با نوک روی آنها فشار داد تا بزرگ بشوند. یک دفعه نوک تیز و درازش تق صدا کرد و شکست . مداد سیاه جیغ بلندی کشید و گریه را سر داد.
مداد زرد و صورتی و قرمز، نفس راحتی کشیدند و گفت:« چه خوب، دلمان خنک شد!»
مداد آبی با مهربانی به آنها گفت:« مداد سیاه کار بدی کرد، ولی ما نباید او را ناراحت کنیم، چون او دوست ما است. من می روم تا مداد تراش را به اینجا بیاورم، او می تواند دوباره نوک مداد سیاه را بتراشد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 05صفحه 24