........ خیلی گرسنه بود. همه جا را زیر و رو کرد تا چیزی برای خوردن پیدا کند، اما هیچ چیز پیدا نکرد. توی باغچه اش فقط ...... داشت، ....... های که خودش آنها را کاشته بود، پس تصمیم گرفت ....... ها را بفروشد و با پولش غذا بخرد. .. راه افتاد و رفت ...... ها توی دستش بود. از دور ............ را دید که با دو تا . تر و تازه می آید. آنها به هم رسیدند مشغول سلام و احوالپرسی بودند که سرو کله .... هم پیدا شد، ....، .............. ها را توی یک کیسه کوچک ریخته بود، با دیدن ........ و ........ خوشحال شد و تا خواست حرفی بزند یک مرتبه چشمش به .... افتاد که یک ... را بردوش گذاشته بود و از دور می آمد. ... توی راه با خودش حرف می زد و با زحمت ........... را می کشید. ...... می گفت:« وقتی اینها را بفروشم، یک غذای خوشمزه برای خودم می خرم ... » . ..... و .... و .... به همدیگر نگاه کردند و همه با هم گفتند:« بفروشی؟ ما هم می خواهیم این ها را بفروشیم و غذا بخریم.»
بعد ...... و ............ و ....... ها را روی زمین گذاشتند. حالا دیگر .... به آنها رسیده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 05صفحه 20