پله سوم یک مشت سبزی به دختر داد و گفت:« این سبزی را بخور تا بتوانی از من بالا بروی.»
دختر سبزی را خورد. از پله سوم بالا رفت و به پله چهارم رسید. اما هرکار کرد نتوانست بالاتر برود. آن قدر گریه کرد چشم هایش سرخ سرخ شد.
پله چهارم گفت:« دختر، چشم سرخو! ... چرا چشم سرخو؟»
دختر گفت:« مادر بغ بغو، دختر چشم سرخو. می خواهم پیش او بروم اما نمی توانم.»
پله چهارم یک فندق به دختر داد و گفت:« این فندق را بخور تا بتوانی ا زمن بالا بروی.»
دختر فندق را خورد. از پله چهارم بالا رفت و به پشت بام رسید، کبوتر هنوز روی نرده نشسته بود. دختر فریاد زد:
« مادر! ... مادر! ... من نان و پنیر و سبزی و فندق خوردم.»
کبوتر پرید و با نوکش پیشانی دختر را بوسید. دختر خندید.
کبوتر آرزو کرد دوباره مادر آن دختر شود.
ناگهان باد تندی وزید و سر کبوتر پر از مو شد، بال های کبوتر دو تا دست شد و یک دفعه ... کبوتر دوباره مادر شد.
دختر توی بغل مادرش پرید و هزار بار او را بوسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 05صفحه 6