مادر بغ بغو
سرور کتبی
یکی بود، یکی نبود. در یک جای خیلی دور زنی بود که با دختر کوچکش زندگی می کرد. یک روز صبح زن به دختر گفت:« بیا صبحانه بخور!»
دختر گفت:« نمی خواهم!»
شب شد و مادر گفت:« بیا شام بخور!»
دختر گفت:« نمی خواهم!»
مادر ناراحت شد، به آسمان نگاه کرد و گفت:« کاش من یک کبوتر بودم و به جوجه هایم غذا می دادم.»
ناگهان باد تندی وزید و موهای مادر پر از پر شد. دست های مادر دو تا بال شد و یک دفعه بغ بغو بغو بغو... مادر یک کبوتر شد. کبوتر پر زد و بالا رفت و روی نرده پشت بام نشست. دختر فریاد زد:« مادر! ... مادر! ...»
کبوتر بال هایش را تکان داد و گفت:« بغ بغو بغو بغو ... کوجوجه های من بگو!»
دختر به طرف پله ها دوید. می خواست از پله ها بالا برود و به پشت بام برسد. اما هرکار کرد نتوانست بالا برود . دختر زد زیر گریه.
پله اول گفت:« دختر، اشک ریزان! ... چرا اشک ریزان؟»
دختر گفت:« مادر بغ بغو، دختر اشک ریزان. می خواهم پیش او بروم اما نمی توانم.»
پله اول یک تکه نان به دختر داد و گفت:« این نان را بخور تا بتوانی از من بالا بروی.»
دختر نان را خورد و از پله اول بالا رفت. به پله دوم رسید. اما هر کار کرد نتوانست بالاتر برود. ناراحت شد و جیغ کشید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 05صفحه 4