حکایت های بهلول
شوخ شوخ
روزی در کوچه ای می گذشت و جمعی از اطفال بازی میکردند . گفت : ((ای کودکان ! چرا اینجا ایستاده اید ؟ و حال آنکه در سر چارسو کسی یک خروار سيب سرخ و سفید آورده و بر مردم پخش می کند .)) کودکان که آن شنیدند ، به یک بار ترک بازی کرده رو به چارسو دویدند . از دویدن ایشان خود نیز در طمع افتاد و دویدن گرفت . او را گفتند : ((به خبر دروغی که خود ساخته ای چرا میدوی ؟)) گفت : ((دویدن اطفال از روی جد و اهتمام مرا به طمع انداخت که شاید این صورت واقعی باشد و من محروم مانم !))
اعصاب نوردی فیلی
معلوم نیست چه کسی با این فیل محترم چه خصومتی داشته که این بلا را تا سرش آورده ! این بیچاره خودش هم نمیداند چند تا پا دارد . شما میتوانید ؟
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 184صفحه 32