همسرش برود . جادوگر پیر فریاد زد :
«ملاقات ممنوع ! پرده ها را بکشید : کسی حق ندارد او ببیند . احتیاج به آرامش دارد.»
پادشاه از کارش پشیمان شد. نمی دانست ملکه قلابی در رختخواب خوابیده است . نیمه های شب دایه بیدار در اتاق بچه کنار گهواره نشسته بود . دید در باز شد ، ملکه آمد ، بچه را برداشت ، روی دست گرفت ، شیر داد ، بالش را زیر سرش گذاشت و دو باره خواباند . آهوی کوچک را هم فراموش نکرد . رفت به گوشه ای که خوابیده بود ، نوازشش کرد و از در خارج شد .
روز بعد دایه از ماموران پرسید که دیشب چه کسی وارد قصر شده است ؟ آن ها در جواب گفتند که کسی را ندیده اند . او شب های دیگر هم آمده بود ولی هیچ گاه خبرش پخش نشد . دایه او را می دید ولی از ترس جادو گر جرئت نمی کرد چیزی بگوید .
مدت ها این وضعیت ادامه داشت تا این که شبی ملکه خودش سر صحبت را باز کرد و گفت « بچه من چطوره آهوی من چطوره ؟ من دوباره دیگه بیشتر نمیام . دیگه بعد از اون منو نمی بینی .»
دایه آنجا چیزی نگفت . پیش شاه رفت و همه جیز را برایش گفت. شاه حقیقت را یافت و گفت : «خدایا ! چه بلایی به سرم اومده ؟ بهتره فردا شب کنار کودک بیدار بمونم و ببینم چه خبره . »
شب به اتاق بچه رفت . نصف شب سرو کله ملکه پیدا شد و همان حرف ها را تکرار کرد : « بچه من چطوره ؟ یه بار دیگه میام و دیگه منو نمی بینی .» بعد مثل همیشه قبل از رفتن بچه را نوازش کرد . پادشاه دستپاچه شد و نتوانست حرفی بزند . فردا شب هم بیدار ماند . دوباره همان ماجرا تکرار شد .
- بچه من چطوره ؟ آهوی من چطوره ؟ فقط همین امشب اینجام و دیگه منو نمی بینی .
- پادشاه دیگر نتواست سکوت کند .
فوری جلو آمد و گفت: « به دلم افتاده که همسر عزیز من تو هستی .»
- بله من همسر حقیقی تو هستم و اکنون با لطف خداوند ، دوباره زندگی خود را می یابم .
- بعد خیانت جادوگر بد جنس و دخترش را بر ملا کرد.
شاه دستور داد آن دو را محاکمه کنند رای دادگاه به سرعت اعلام شد. دختر را به جنگل بردند تا حیوانات وحشی او را بخورند و جادوگر را در آتش انداختند تا بسوزد. وقتی جادوگر به خاکستر تبدیل شد. طلسم شکسته شد و آهو دوباره به شکل اول خود بازگشت و خواهر و برادر تا پایان عمر با هم در کمال خوشبختی زندگی کردند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 184صفحه 31