شنیدم . از تیر رس شکارچیا دور میشم .
خواهر کوچولو وقتی دید که دیگر کاری از دستش بر نمیآید ، با نارضایتی در را باز کرد و آهوی پر انرژی و سر زنده از خانه بیرون پرید .
پادشاه گزارش را شنید . به شکارچیان گفت : ((تا نیمه شب فرصت دارید هر طور شده اونو بگیرید ، دل سوزی هم نکنید .))
با غروب آفتاب شاه از شکارچی خواست که خانه جنگلی را نشانش دهد . جلوی در ایستاد ، در زد . جمله رمز را گفت ، در باز شد ، رفت تو و دختر زیبایی را در مقابل خود دید .
دخترک ، پادشاه را با تاج طلایی در خانه خود دید . خیلی تعجب کرد . پادشاه دست او را گرفت و با مهربانی گفت : ((چرا این جا زندگی میکنی ؟ میخواهی به قصر بیایی و بانوی عزیز شاه بشوی ؟))
- با کمال میل . به شرط این که آهو هم با من بیاید و مرا ترک نکند .
- خیالت راحت باشد . تا وقتی زنده ای در کنارت میمانی و هیچ کس حق ندارد به او آزاری برساند .
در این میان آهو به خانه برگشت . خواهر طناب حصیری را به گردنش بست و با هم از خانه خارج شدند . پادشاه دختر را سوار اسب کرد و به سمت قصری برد که قرار بود مراسم باشکوه عروسی در آن بر پا شود . او دیگر همسر پادشاه شده بود . آن ها امید داشتند سال های سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنند . آهو هم در باغ قصر میچرخید و در ناز و نعمت زندگی میکرد .
نامادری بدجنس با فکر پلیدش پنداشت که بچه ها ، سربه نیست شده اند؛ حیوانات وحشی خواهر را خورده و شکارچیان هم برادر را شکار کرده اند . وقتی شنید که خوشبخت شده و ستاره اقبالش درخشان است ، حسادتش گل کرد . خیلی عصبانی شد . تصمیم گرفت دوباره گرفتارشان کند . دخترش را که مانند شب تاریک سیاه و ترسناک بود و یک چشم بیشتر نداشت صدا کرد و گفت : ((دختر ، بیا و حرف منو گوش کن . ملکه شو . من این شایستگی رو در تو میبینم .)) و درحالی که قیافه حق به جانبی گرفته بود ، گفت : (( خب ، حالا خونسردیتو حفظ کن تا به موقع دست به کار بشیم .))
روزی از روزها ملکه نوزاد پسری به دنیا آورد . وقتی شاه مشغول شکار بود . ، جادوگر پیر در قیافه پیشخدمتی وارد اتاق ملکه شد .
اگه به حمام برید ، حالتون بهتر میشه و نیروی گذشته تو نو مییابد .
با کمک دخترش ، ملکه را به حمام برد . توی خزینه نشاند ، در را به رویش بست و آتش را آن قدر تند کرد که حرارتش غیر قابل تحمل شد .
وقتی خیالش راحت شد که ملکه دیگر زنده نمیماند ، چارقدی سر دختر کرد ، در جای ملکه خواباند و ظاهرش را آراست . فقط چشم نابینایش را نتوانست درست کند و برای اینکه معلوم نشود ، او را طوری خواباند که چشمانش معلوم نباشد . شب که شاه به خانه آمد و شنید که ملکه نوزاد پسری به دنیا آورده ، خیلی خوشحال شد و خواست کنار تخت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 184صفحه 30