وقت تنهایش نگذارد . بعد جوراب های طلایی اش را به هم گره زد و به گردن آهو انداخت . چند حصیر تازه هم چید ، طنابی بافت ، به گردنش بست و دنبال خودش راه انداخت . رفتند و رفتند تا به وسط جنگل رسیدند . کلبه متروکه ای یافتند . دختر نگاهی به درون آن کرد و با خود گفت : ((میشه اینجا زندگی کرد .)) بعد برای آهو در انباری نقلی اش برگ و علف ریخت .هر روز صبح او از خانه بیرون میرفت . گیاهان و میوه های جنگلی ، غلات و گردو برای خورد و خوراک خود جمع میکرد و برای آهو هم علف تازه میآورد و همان دور و برها مشغول بازی و تفریح میشد . شبها که خسته بود ، بعد از خواندن دعا سر را روی شانه آهو میگذاشت و راحت میخوابید . فقط یک چیز کم داشتند . اگر برادر هم ظاهری انسانی داشت ، زندگیشان رضایت بخش بود
مدتها در جنگل زندگی میکردند . روزی از روزها خبر رسید که پادشاه ، جنگل را برای شکار قرق کرده ، دیگر دویدن آهوها و سر و صدای سگها و فریاد شکارچیان تمام شد . آهو هم این خبر را شنید ولی خیلی دوست داشت این محدودیت هر چه سریع تر برداشته شود . حیوان از خواهرش خواست اجازه دهد از خانه بیرون برود چون بیش از این تحمل اسارت را نداشت . آن قدر التماس کرد تا خواهشش را پذیرفت . خواهر به او گفت : ((شب به خانه برگرد . من درو میبندم . وقتی اومدی در بزن و بگو خواهر کوچولو بذار بیام تو . اون وقت من تورو میشناسم . بدون جمله رمز درو برای کسی باز نمی کنم .))
آهو از خانه خارج شد . حال و هوای خوبی داشت . از هوای آزاد لذت میبرد . شاه و شکارچیانش حیوان زیبا را دیدند ، دنبالش کردند ولی نتواستند او رابگیرند . وقتی آهو از دیدشان خارج شد و خود را به خانه رساند . هوا دیگر تاریک شده بود . در زد و جمله رمز ((خواهر کوچولو ، بذار بیام تو)) را گفت . در باز شد ، توی طویله گرم و روشن رفت و تا صبح راحت خوابید .
روز بعد ، وقتی آهو کوچولو صدای مامورین شاه و شکارچیانش را شنید ، دلش به شور افتاد و از خواهر خواست که دوباره در را برایش باز کند .
دخترک در را برایش باز کرد و خواست که شب دوباره برگردد و جمله رمز را بگوید . وقتی پادشاه و شکارچیان ، آهو را با گردن بند طلایی دیدند ، به دنبالش دویدند . تمام روز جنگ و گریز ادامه داشت . در تاریکی شکارچیان او را محاصره کردند ، تیری به پایش خورد ، زخمی شد ولی لنگان لنگان خود را به خانه رساند .
یکی از ماموران مخفیانه او را تا خانه تعقیب کرد . جمله رمز را شنید و دید که در به رویش باز شد . .
پیش پادشاه رفت و آن چه دیده بود برایش گفت . پادشاه گفت : ((فردا سر از کارش در میاریم .)) دخترک وقتی حیوان زخمی را دید ، خیلی ترسید . در عین حال خونها را شست ، زخم را بست و از او خواست به طویله برود و بخوابد تا حالش زودتر خوب شود . خوشبختانه زخم سطحی بود و زود خوب شد .
روز بعد شکارچی پشت در کلبه فالگوش ایستاد و حرف های آهو با خواهرش را شنید :
- دیگه این وضع برای قابل تحمل نیست . بیý˜ÇÑ äãیÔå äÔÓÊ .
- و شنید که خواهر گریه کنان میگوید : ((جونت زیادی کرده ؟ میخوای بکشنت و من تو جنگل تنها بمونم ؟ نمیذارم بری .))
- سعی میکنم برات مشکلی درست نکنم . وقتی صدای سود مامور رو
-
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 184صفحه 29