عصارۀ عصر
بر من ببار ای عطش باستانی ام
من تشنه کام بارقه ای آسمانی ام
روزی گذشت قافلۀ عشق از این دیار
بر دامنش نشست غبار جوانی ام
تا در دلم دمیده شد،آن روح اعتقاد
گم شد در آستان حضورش نشانی ام
نامش طلوع صبح و سلامی دوباره بود
اینک هلاک آن نفس آسمانی ام
چشمش طلایه دار بهاری شکفته بود
بر شاخه های بی بر و خشک خزانی ام
ای روح جاودانۀ این قرن کیستی
کاین گونه در مدار خدا می کشانی ام
با واژه های معنوی خویش روز و شب
از گرد و خاک بی خبری می تکانی ام
رفتی و داغ عشق تو در دل نشسته است
سر باز کرده بعد تو زخم نهانی ام
عطر تو روزگار بلوغ شهادت است
مرد حماسه،مرد خطر،جاودانی ام!
پروانه نجاتی