سرعت از مسجد بیرون رفت.
سکوت با آغاز کلام پیامبر، دوباره بر جمع سایه انداخت.
حسابی به تن پیامبر چسبیده بودم. خیس عرق بودم و گرما در تاروپود وجودم نفوذ کرده بود. پیامبر به اوج کلامش رسیده بود. با حرارت بسیار دستها را تکان میداد و آیات الهی را برای مردم میخواند. با هر حرکت دست پیامبر تکانی میخوردم و کمی خنک میشدم.
درست در اوج کلام پیامبر، دوباره جوان وارد مسجد شد. و این بار نیز مانند دفعهی قبل، مثل اینکه بخواهد حرفی بزند. با بیتابی نشست. پیامبر این بار نیز لبخندی زد و تنها جملهی آخر خود را که پیش از ورود جوان آغاز کرده بود، تمام کرد و به جوان نگاه کرد. جوان دوباره سلام کرد و سر به زیر انداخت.
پیامبر پرسید:
«پیغام دیگری داری؟»
جوان با حالتی شرمگین گفت:
«شما را به خدا مرا ببخشی! تقصیر از من نیست. مادرم اصرار میکند وگرنه...»
پیامبر دوباره لبخندی زد و گفت:
«بگو پسرم!»
جوان ادامه داد:
«راستش... راستش رویم نمیشود بگویم، امّا خب... حرف، حرف مادر است و باید پیغامش را به شما برسانم.»
مردی از میان حلقهی جمعیت گفت:
«حرف پیامبر را قطع کردهای، حالا معطل هم میکنی، زود باش پیغامت را بگو!»
نام پرنده: پپت
اندازه: حدود 15 سانتی متر
گستردگی در جهان: گروئلند، اروپا، غرب آسیا
زیستگاه: بیشه زار، علفزار، توندرا
غذا: حشرات
سایر ویژگیها: چهار یا پنج تخم میگذارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 344صفحه 17