
قصّهی پیامبران (حضرتاسماعیل (ع)- قسمت آخر)
اسماعیل در قربانگاه
پیرمرد کمی فاصله گرفت و داد زد: «آیا دل تو به تو اجازه میدهد که فرزند عزیزت را قربانی کنی؟!»
ابراهیم جواب داد: «به خدا قسم اگر به اندازهی همهی زمین فرزند داشتم و خداوند میگفت آنها را قربانی کنم، اطاعت میکردم!»
شیطان خندید. ابراهیم با اخم چند سنگ از زمین برداشت و به سمت او پرت کرد. شیطان از آن جا فرار کرد.
اسماعیل در فکر بود که پیرمرد جلویش رفت و گفت: «آهای اسماعیل، پدرت میخواهد تو را بکشد.»
اسماعیل پرسید: «برای چه؟»
پیرمردخودش را ناراحت نشان داد و گفت: «میگوید خدا دستور داده که اسماعیل را قربانی کنم.»
اسماعیل خندید و گفت: «اگر دستور خداست، ما بای تسلیم باشیم و بپذیریم!»
پیرمرد با عصبانیت گفت: «وای بر شما!»
اسماعیل فوری چند سنگ از روی زمین برداشت و به طرف او پرت کرد. شیطان با آه و ناله پا به فرار گذاشت.
حالا اسماعیل از ماجرا خبر داشت. پدر و پسر در بیابانی بودند که اسمش بود: «منا»
ابراهیم با مهربانی به اسماعیل گفت: «فرزندم، من در خواب دیدم که تو را قربانی میکنم.»
اسماعیل لبخندزنان جواب داد: «ای پدر فرمان خداوندرا انجام بده، من صبور هستم!»
همهی وجود ابراهیم پر از خوشحالی و امید شد. ریسمان و چاقو را روی تختهسنگی بزرگ گذاشت. اسماعیل گفت:
نام پرنده: پلان کوتر
اندازه: حدود 18 سانتی متر
گستردگی در جهان: بولیوی، پاراگوئه، آرژانتین
زیستگاه: بیشه زارها
غذا: میوه ، برگ، دانههای جنگلی
سایر ویژگیها: دو تا چهار تخم میگذارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 344صفحه 8