هدیهای برای پیرزن
من یک پیراهنم. ماجرای مرا باید از زبان خودم بشنوید. من مدتهای طولانی با پیامبر همراه بودهام. همه جا با او گشتهام. هر جا پیامبر بوده، من نیز بودهام و شاید تعجّب کنید اگر بگویم بهتر از شما، او را میشناسم.
خسته بود. زیر سایبان مسجد آرام و متین صحبت میکرد. مثل همیشه، جایی را در حلقهی مردم انتخاب کرده بود که نه بالای مجلس باشد و نه پایین مجلس. پیرمردی در گوشهی مسجد، در حالی که عصای چوبیاش را در دستهایش میفشرد، تکیه بر نخل داده بود. در این موقع جوانی که پیراهنی سپید به تن داشت. وارد شد. طوری که انگار میخواست حرفی بزند. امّا حلقهی جمعیت دور پیامبر، مهر سکوت را بر لبانش نشاند. آهسته سلام کرد و در کنار جمعیت نشست. پیامبر جملهای را که اندکی پیش از آمدن جوان، آغاز کرده بود. تمام کرد و دستی بر تن من کشید، آرامش دستهایش را با تمام وجودم حس کردم. قطرهای از عرق پیشانیاش بر سینهام چکید. رشتههای نور آفتاب از لای برگهای نخل سقف، گوشه و کنار مسجد را روشن کرده بودند. جوان در میان سکوت جمع سر برداشت و بیمقدمه گفت:
«آقای من!... مادری دارم که شما را دوست دارد.»
نگاه جمعیت به سوی او برگشت. پیامبر به چشمهای جوان خیره شد. جوان کمی عقب رفت و به ستون تکیه داد و به احترام پیامبر، سر به زیر انداخت. انگار از گفتن ادامه کلامش پشیمان شده بود. پیامبر صحبت خود را ادامه نداد. لبخندی زد و پرسید:
«مادرت لطف دارد پسرم! خداوند حفظش کند. پیغامی برای ما داری؟»
جوان، غرق در شرم، زمزمه کرد: مادرم گفتند شما آبروی ما هستید. در روز قیامت چشم امید ما به شماست. از شما پیراهن خواسته است.»
صدای خندههای تمسخرآمیز بعضی از حاضران بلند شد. پیامبر نیز لبخند زد و پس از لحظهای آهسته گفت:
«امّا الان... الان که پیراهنی به همراه ندارم پسرم! از جانب من از مادرت عذر بخواه! و وقت دیگری پیش من بیا.»
جوان مثل این که انتظار این پاسخ پیامبر را داشت، از پیامبر تشکّر کرد و به
نام پرنده: دم بلند سفید
اندازه: حدود 18 سانتی متر
گستردگی در جهان: اروپا، آسیا، غرب آلاسکا
زیستگاه: دشتهای باز، نزدیک منازل مسکونی
غذا: حشرات
سایر ویژگیها: چهار یا شش تخم میگذارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 344صفحه 16