مجله کودک 415 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 415 صفحه 9

نگران علی هستم و چون این بچه اصلا توجهی ندارد و مرتب کارهایی می کند که برای خودش و دیگران خطرناک است ..." یک روز ظهر برای ناهار به خانه ی امام رفته بودم. پیش از من، زن برادرم، فرشته هم با پسرش حسین به آن جا آمده بود. وقتی که میخواستند بروند علی هم همراه آنها رفت. ظهر ، وقتی سر سفره نشستیم تا ناهار بخوریم، آقا از من پرسید:" علی کجاست؟" من جواب دادم:" همراه فرشته رفت." آقا نگران شد و گفت:" بد کاری کردید! نباید می گذاشتید برود!" گفتم:" آخر خیلی گریه کرد. دلش می خواست همراه حسین برود. فرشته هم قول داد که مراقب او باشد." امام چیزی نگفت . اما دو دقیقه گذشت، باز نگران شد و گفت :" بلند شو برو بگو علی را بیاورند! " من گفتم:" چشم! ناهار را بخوریم. بعد می روم دنبالش" کمی دیگر گذشت و امام برای بار سوم گفت:" ممکن است خطری برای بچه پیش بیاید . این حسین خیلی شلوغ است و من نگرانم!" من بلند شدم و رفتم دنبال علی . وقتی برگشتم ، به امام گفتم:" آقا زنگ زدم و گفتم که او را بیاورند !" امام سری تکان داد و گفت:" حالا خیالم راحت شد! تو می دانی اگر یک وقت بچه از بالای پله یا جای بلندی پرت بشود، چه اتفاقی می افتد؟ ... آن وقت چه کار می توانی بکنی؟ این که این جا روی زمین صاف ، پیش چشم خودمان که راه می رود . زمین می خورد،آن جا دور از چشم ما، آن هم با پسری مثل حسین ، چه طور می شود؟ خدا می داند!... هیچ وقت این ها را با هم تنها نگذار! یکی دو تا مراقب هم برای این بچه ها کافی نیست!..." خلاصه، آن روز تا امام دوباره علی را ندید، آرام نشد و تازه آن وقت بود که نفس راحتی کشید! حرکت بر روی دو پا باعث می شد تا چنین موجوداتی سرعت زیادی برای دویدن و شکار کردن داشته باشند. گردن منحنی شکل آنها رای حرکت بهتر سر، کمک زیادی به دایناسورها می کرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 415صفحه 9