
به مدرسه رسیدیم مادرم لباسهایم را مرتب کرد، کیفم را به دستم داد، مرا بوسیده و بعد با هزار سفارش و نوازش از من جدا شد و رفت. لیلا با آن گونههای برجسته و سرخ و آن چشمهای معصوم و غمگینش، همیشه چند قدم عقبتر میایستاد تا مادر میرفت. آن وقت به سمت من میدوید و دست کوچکش را در دستم میگذاشتم وبا هم وارد مدرسه میشدیم.
دیروز وقتی به خانه آمدم، تصمیم خودم را گفته بودم. میترسیدم مامان ناراحت شود. میترسیدم بگوید: (( خوب لیلا مامان نداره، تو که داری))؛ اما من باید میگفتم. دیگر طاقت شکسته شدن دل کوچک لیلای تنها را نداشتم دیگر نمیتوانستم هر صبح بغضش را ببینم و به هیچ کس نگویم. دلم را به دریا زدم و گفتم. مادر ناراحت نشد. شاید خوشحال هم شد.
فردا صبح، زودتر از همیشه از خانه بیرون رفتم. وقتی لیلا به مغازه آقا جلال رسید، من هم آنجا بودم. لیلا ایستاد. نگاهی پر از سؤال به من انداخت و گفت: (( پس مامانت؟)) در حالی که از کیفم برای هر دو نفرمان لقمۀ نان و پنیر در آوردم، گفتم: از امروز فقط من و تو هستیم. لیلا خندید. وقتی به مدرسه رسیدیم، لباسهایش را مرتب کردم، کیفش را دستش دادم و سفارش کردم: (( بعد از مدرسه حتماً منتظر من بمان )). لیلا دیگر بغض نداشت. چانه مقنعهاش را پایین کشید و محکم مرا در آغوش گرفت؛ درست مثل وقتی که مادرم از مسافرت برگشته بود و من در آغوشش پریدم.
من مامان کوچک لیلای تنها بودم و لیلا دیگر تنها نبود.
موضوع تمبر: زن زلاندنو
قیمت: یک واحد
سال انتشار: 1902
مجلات دوست کودکانمجله کودک 406صفحه 15