
ابوطالب، وقتی باران یکریز اشکهای محمّد و گریۀ بیامان او را روی بستر پدربزرگ دید، آرام جلو رفت و دست او را گرفت و از اتاق بیرون برد، در حالی که سعی میکرد با زبانی گرم و مهربان دلداریاش بدهد. امّا ناگهان محمّد از دست او فرار کرد و دوباره به داخل اتاق دوید. راهش را از میان عمّههایش باز کرد و زود خودش را به بستر عبدالمطّلب رساند و در کنار بدن بیجان او زانو زد.
این منظره، مانند خنجری در دل پُر درد عمّهها فرو رفت و صدای گریه و زاری و نوحهخوانی آنها را به اوج رساند. اتاق، یکپارچه عزا و ماتم شده بود. ابوطالب، تا چند لحظه مات و مبهوت در چارچوب در ایستاد و فقط نگاه کرد. بغض سنگینی گلوی او را گرفته بود، امّا نمیخواست جلوی خواهرها و برادرزادۀ خودش، این بغض را بشکند و گریه کند. با سختی زیاد سعی میکرد خودش را نگاه دارد. یک بار دیگر قدم برداشت و جلو رفت تا محمّد را از کنار جنازۀ پدربزرگ دور کند...
ابوطالب، محمّد را به خانۀ خود برد و در کنار پسرهای خودش، مشغول نگهداری از او شد. او به قولی که به پدر داده بود، عمل کرد و محمّد را با مهر و محبّتی پدرانه پرورش داد محمّد، برای ابوطالب، از پسرهای خودش هم عزیزتر بود و محبّتی که به او داشت، حتّی به پسرهای خودش نداشت. ابو طالب، صاحب فرزندان زیادی بود. ولی در مقابل، مال و ثروت زیادی نداشت و به سختی مخارج از عهدۀ زندگی خانوادۀ پر جمعیت خودش بر میآمد. با این حال، او همیشه با علاقه و توجه زیادی از محمّد پرستاری و مواظبت میکرد و همۀ سعی و کوشش خود را به کار میبرد تا به یتیم عبدالله سخت نگذرد. ( ادامه دارد )
موضوع تمبر: زندگی روستایی استرالیا ( روز استرالیا )
قیمت: 45 واحد
سال انتشار: 1995
مجلات دوست کودکانمجله کودک 406صفحه 9