
مامان کوچک
محبوبه حقیقی
چشمم را که بازکردم، اشت مرا میبوسید. مثل هر صبح دستی روی موهام کشید و گفت: (( پاشو، وقت مدرسه است)) مثل همیشه، صبحانهام حاضر و آماده روی مبز بود. برای پوشیدن لباسها کمکم کرد. کیفم را برداشت و با هم از خانه بیرون رفتیم. سر کوچه، داخلی بقالی آقا جلال، لیلا کوچولو مثل هر روز صبح مشغول خوردن یک شیشه شیر بود. لیلا همیشه صبحانهاش را در بقالی میخورد. خانه آنها روبروی ما بود. لیلا 3 سال کوچکتر از من بود. من کلاس چهارم بودم و او تازه به کلاس اول میرفت. آن روز هم مثل همۀ روزهای دیگر وقتی دست در دست مادرم به لیلا رسیدیم، مادرم گفت: (( لیلا جون، بیا با هم بریم مدرسه )) و لیلا هم مثل همیشه، چانۀ مقنعهاش را پایین کشید و سرش را به عقب تکان داد و گفت: (( خودم بلدم ))، اما قدم به قدم پشت سر ما راه میآمد. وقتی
موضوع تمبر: طراحی هنری پست زلاندنو
قیمت: 8 واحد
سال انتشار: 1898
مجلات دوست کودکانمجله کودک 406صفحه 14