
داستان کودکی حضرت رسول اکرم ( ص )
نویسنده: ع. دانا
عموجان، سلام
عبدالمطّلب، برای چند لحظه ساکت ماند. نفس عمیقی کشیدو قطرۀ اشکی را که از گوشۀ چشمش بیرون لغزیدهبود، با دستش پاک کرد و گفت: (( دوست ندارم بعد از مرگم کسی چشمهای شما را اشکآلود ببیند. هر چه میخواهید برای من گریه و نوحه سر بدهید و عزاداری کنید، همین حالا، در خانۀ خودم و پیش چشمهای خودم بکنید. میخواهم پیش از آن که سردی مرگ، تمام وجودم را پُر کند، آخرین گرمای زندگی و عشق را احساس کنم!)) شش دختر عبدالمطّلب، وقتی این کلمات را از زبان پدر شنیدند، غرق در ماتم و اندوه شدند. هر کدام از آنها غم و اندوه خود را به صورت قطعهای شعر غمناک سرودند و با اشک و گریه برای پدر پیرشان خواندندو محمّد هم، با دلی پر از غصّه و درد، با عمّههایش گریست. کمی بعد، روح عبدالمطّلب به آسمان پرواز کرد.
با رفتن پدربزرگ، یک بار دیگر یتیم کوچک مکّه تنها شد. این بار نوبت ابوطالب بود، که او را در دامان پر مهر و محّبت خود بگیرد و جای خالی پدر و مادرش را برای او پر کند.
موضوع تمبر: سوار کاری محلی استرالیا
قیمت: سه و نیم واحد
سال انتشار: 1949
مجلات دوست کودکانمجله کودک 406صفحه 8