همین امروز میخرم.
- چه خوب. ولی نوارپیچش نکن، به درد نمیخورد. رنگ
خودش بهتر است. اگر نوارپیچش کنی مثل مینیبوسهای
میدان شوش میشود. عین ماشین داداش مسعود... اگر
امروز بخری خیلی خوب میشود. از فردا عصر میرویم
گردش. خیابان بغل پارک خیلی خلوت است؛ جان میدهد
برای دوچرخهسواری. تک چرخ زدن را راحت میشود
تمرین کرد.
سعید که دلخور به نظر میرسید، ابروهایش را درهم
کشید و از لای در به حیاط نگاهی انداخت.
گوش کن چی میگویم. من میخواهم اگر بشود هفتهای
یک بار، آن هم روزی نیم ساعت بازی کنم. دوچرخۀ
ظریفی است، دو ترکه نمیشود سوار شد. کمکفنرهایش
خراب میشود. اگر طوریش بشود، پدرم بیچارهام میکند.
تو که پدرم را میشناسی. پول چند ماه اضافهکاری را جمع
کرده به خاطر من. تازه آن موقع که تو از سرکار میآیی
من اصلاً دوچرخهام را بیرون نمیآورم... قربانش بروم،
لباسهایت هم که همیشه روغنی است....
ابراهیم که طاقت شنیدن این حرفها را نداشت، خودش
را بیاعتنا نشان داد و گفت: «عیبی ندارد. من هم نخواستم
سوار بشوم، خودم همین امروز و فردا... خُب دیگر باید
بروم. هنوز ناهار نخوردم. زود باید برگردم مغازه.»
ماجرای کامل قصه را در کتاب که به بهای 200 تومان چاپ
و منتشر شده، بخوانید.
ناگهان اوتو برآشفته میشود و
دستوری صادر میکند که براساس آن
یکی از روباتهای نگهبان به درون اتاق
فرمانده میآید
مجلات دوست کودکانمجله کودک 374صفحه 35