مرد بیابانی با دیدن او قهقه زد و گفت: «این... این که یک بچه است و چیزی
نمیفهمد!»
صدای قهقههاش در کوه پیچید. حضرت محمد (ص)گفت: «به حرفهایش
گوش کن. او همهی آن چیزها را خواهد گفت.»
حسن ماجرای حرکت او از خانهاش را تعریف کرد. و گفت:
«وقتی تو به قبیلهات رسیدی از پیامبر خدا بد گفتی. فکر کردی که
او کسی را ندارد. تو تصمیم به کُشتن او گرفتی، به همین خاطر
نیزهات را همراهت آوردهای، اما تو در اشتباه هستی.»
مرد بیابانی هاج و واج به او نگاه کرد. حسن باز هم از کارهای
پنهانی او گفت. مرد بیابانی که عرق کرده بود پرسید: «ای پسر
اینها را از کجا میدانی؟ انگار که در همه جا با من بودی؟»
بعد نشست و گفت: «حالا از اسلام برایم بگو؟»
دیگران دورتادور حسن و مرد بیابانی جمع شدند. حسن
با خوشرویی گفت: «اسلام یعنی این که بگویی خدا یکی
است و شریکی ندارد. محمد (ص)هم پیامبر و بنده
خداست.»
مرد بیابانی ناگهان آن جملهها را بر زبان آورد.
بعد مسلمان شد. بعد هم از شوق زیاد گریه کرد.
حضرت محمد (ص) و دوستانش خوشحال شدند.
مرد بیابانی آمادهی رفتن شد.
حضرت محمد (ص) پرسید: «به کجا میروی؟»
او که عجله داشت جواب داد: «میخواهم
مردم قبیلهام را به این جا بیاورم تا آنها هم مسلمان
بشوند.»
او رفت. حضرت محمد (ص)حسن را در آغوش
گرفت. او را چند بار بوسید و برایش دعا کرد.
«دوست» بیست و هشتم ماه صفر، سالروز
رحلت حضرت رسول اکرم (ص)و شهادت
حضرت اما م حسن مجتبی (ع)را تسلیت عرض مینماید.
اوتو به سوی صفحه نمایشگر
هولوگرامی سفینه میرود و پرونده
فوق محرمانهای را در آن به به نمایش
میگذارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 374صفحه 15