مجید ملامحمدی
حسن و مرد بیابانی
نگاه مهربان حضرت محمد(ص) از نوۀ گلش حسن گرفته نمیشد. نگاه
دوستانش به آنها بود. در کوهستان باد خنکی پرواز میکرد. کبکها آواز
میخواندند. حضرت محمد (ص) از حسن گفت و گفت، تا این که سرو صدای
یک مرد بیابانی به گوش رسید.
محمد کجاست، من با او کار دارم؟
حضرت محمد(ص) به پایین کوه نگاه کرد و گفت: «الان مردی به اینجا
میآید که با حرفهای درشتش تن شما را میلرزاند...»
مرد بیابانی آمد. نه سلام کرد، نه لبخند زد. فقط با حرص زیاد گفت: «محمد
کدام یک از شماهاست؟»
حضرت محمد (ص)گفت: «من هستم.»
مرد بیابانی با خشم به حضرت نگاه کرد. بعد گفت:«ای محمد! تا به حال از تو
کینهی زیادی داشتم، اما حالا وقتی که دیدمت کینهام زیادتر شد.»
دوستان حضرت محمد (ص)ناراحت شدند. چند نفر برخاستند تا او را تنبیه
کنند، اما حضرت نگذاشت.
مرد بیابانی از بد گفتن دست برنداشت.
- ای محمد تو فکر میکنی که پیامبر خدایی، اما دروغ میگویی. تو مثل
پیامبران خدا هیچ معجزهای نداری!
حضرت محمد (ص)پرسید: «از معجزهی من چه میدانی؟»
تو که معجزهای نداری تا من بدانم. اگر داری برایم بگو؟
حضرت محمد (ص) لبخندزنان گفت: «آیا میخواهی برایت بگویم که امروز
چگونه از خانهی خود بیرون آمدی و در جمع قبیلهی خود چه کردی، یا دوست
داری یکی از نزدیکانم بگوید؟»
مرد بیابانی با خندهی مسخره به مردها نگاه کرد و جواب داد «بهتر است
که یکی از نزدیکان تو بگوید.»
حضرت محمد (ص) دست بر شانهی حسن گذاشت و گفت: «حسن جان
برخیز و بگو!»
اوتو تسلیم میشود و حرف کاپیتان
را میپذیرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 374صفحه 14