حمید نوایی لواسانی
زنگِ دوچرخه
بعدازظهر بود. هوای دم کرده و خفة اوایل تابستان، حال
و رمقی برای کسی باقی نمیگذاشت. سعید از بس که انتظار
کشیده بود، خسته به نظر میرسید؛ با این حال وجودش
را هیجان عجیبی لبریز کرده بود. گلها و گیاهان باغچۀ
جلوِ خانهشان از شدت گرما پژمرده شده بودند. در انتهای
کوچة خاکی، جز دکلِ بلند و فلزی برق، چیز دیگری
دیده نمیشد. عابران با عجله از فشاریها جرعهای آب
میخوردند، آبی به صورتشان میزدند و زیر سایة پای
دیوارها لم میدادند. سعید بیقرار و منتظر بود.
چرا آقاجان دیر کرد. امکان ندارد بدقولی کند. حتماً
کاری برایش پیش آمده. شاید ماشین خراب شده. اگر
میخواست نخرد، هیچوقت قول نمیداد. دیشب که
کارنامه را دید، خیلی خوشحال شد. شاید... نه
دیروز اول ماه بود، حقوق هم که گرفته. تازه
من که بچه نیستم...
بدنش خیس عرق شده بود.
صدای مادرش از توی حیاط بلند شد.
- توی این گرما خون دماغ میشوی.
بیا تو. هر موقع بابات آمد با هم بروید
بخرید. بیا تو مریض میشوی.
پس تصمیم میگیرد برای یکبار هم که شده،
خود فرماندهی سفینه را برعهده بگیرد و از
کسی دستور نگیرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 374صفحه 33