دورتر از دکل فشار قوی برق، هیکلی متوسط در موج گرما به
طرف کوچه پیش میآمد. سعید، ابراهیم را شناخت و خوشحال
شد. از خدا میخواست که در همین موقع پدرش از راه برسد و
بلند بلند طوری که ابراهیم بشنود، بگوید: «سعیدجان! حاضری
برویم برایت بخرم.»
ابراهیم راهش را کج کرد و خودش را به پیادهرو رساند. نگاهش
به سعید که افتاد، تند دستهای سیاه و روغنیاش را به صورت
آفتاب سوختهاش کشید.
بعد موهایش را مرتب کرد و پارچههای شلوار را تکاند.
سلام سعید، چطوری؟
خوبم، تو چطوری؟
بد نیستم. کارنامهات را گرفتی؟
بله که گرفتم. شش تا بیست داشتم. پس فکر میکنی برای چی
اینجا هستم. منتظرم پدرم بیاید که برویم و بخریم. فردا ظهر که
آمدم کتابخانه نشانت میدهم. شاید نوارپیچیاش کنم. میخواهم
برای دستههایش نوار ریشریش بخرم. میلههای طوقش را هم
باید درست کنم. روی زینش هم روکش میکشم. همه را با هم
او میگوید که ما تصمیم گرفتهایم
امروز برویم خانه!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 374صفحه 34