مسواک
پیامبر گرامی داده به ما پیامی
پیامش را شنیدم
از دل و جان خریدم
فرزند خوب و دانا
فرشتهی توانا
صبح و ظهر و بعد از شام
مسواک بزن به دندان
مبینا ملا ابراهیمی
کلاس سوم از تهران
مهدیه ساعی/ 9 ساله / از تهران
«شورش جا مدادی»
اوه، عجب شورشی بود. پاک کن با تراش به سراغ من آمدند.
فکر کردم لحظات آخر عمرم است. ولی همهاش خیال پردازی
بود. اونا میخواستند که مرا با شکنجه نصف عمر کنند. مداد که
نوکش سنگ را سوراخ میکرد، به سراغم آمد. نزدیک بود که
دیگه سکتهی قلبی و مغزی را با هم بزنم. وای عجب دردی
داشت. انگار آمپول پنی سیلین را طوری به من زدند که همان
لحظه ی اول ویروس های بیماری پا به فرار گذاشتند.
ناگهان چشمم به غلط گیر افتاد. خیلی عصبانی بود و لاکش
قرمز شده بود. انگار همهی وسایلم با من دعوا داشتند. مداد
میگفت که زندهات نمیگذارم. تراش هم فریاد میزد:
موهایت را یکی یکی میتراشم. دیگه قبضه روح شده بودم.
ناگهان از خواب بلند شدم و دیدم که همهاش خواب بوده. یک
دانه قرص استامینوفن خوردم و دوباره به خواب شیرین و البته
دردناکم فرو رفتم. وای عجب شبی بود!
رضا باغجری، 12 ساله از تهران
امیر چهرقانی از ثم
کارگر و آفتاب
امام صادق«ع»جامۀ زبر کارگری بر تن، و بیل در دست داشت، و
دربوستان خویش سرگرم بود.چنان فعالیت کردهبودکهسراپایش را
عرق گرفته بود.
در این حال، ابوعمر و شیبانی وارد شد، و امام را در آن سختی و
رنج مشاهده کرد.پیش خود گفت شاید علت اینکه امام شخصاً بیل
به دست گرفته و متصدی این کار شده ایناست که کس دیگری
نبوده، و از روی ناچاری خودش دست به کار شده، جلو آمد و
عرض کرد: «این بیل را به من بدهید، من انجام میدهم.»
امام فرمود: «نه، من اساساً دوست دارم که مرد برای تحصیل
روزی رنج بکشد و آفتاب بخورد.»
فرانک میرآقایی 11 ساله از تهران
منبع داستان راستان از شهید مطهری
سیده زهرا میر سعیدی/ 8 ساله / از تهران
«کوتی کوتی توی اتوبوس جا نمی شود»
بچههای عزیز کوتی کوتی یک بچّه هزار پا است. یک روز کوتی کوتی با پدر و مادرش
میخواهند به خانهی خالهی کوتیکوتی بروند.آنها میخواهند سوار اتوبوس شوند. کوتی
کوتی سوار اتوبوس میشود. پدر و مادرش متوجه میشوند او در اتوبوس جا
نمیشود. برای همین از اتوبوس پیاده میشوند تا اول کوتی کوتی به خانهی خالهاش برود
وبعدآنها.ولی بچّهها با این که کوتیکوتی پاهایشتوی همهی صندلی ها استامّا هنوز چهار
صدوبیستوسه پای دیگرش بیرون از اتوبوس است. کوتیکوتی وقتی میبیند توی اتوبوس
جا نمیشود خیلی غصّه میخورد. از همان جا به خانهیشان میرود و به پدر و مادرش می
گوید:«شما به خانهی خاله بروید و سلام منراهم به خاله برسانید. وقتی کوتیکوتی به خانه
میرسد یکگوشه مینشیندو غمگین وعصبانی با خود میگوید:«آخه چرا من نباید به خانهی
خالهام بروم.»همانطور اشک میریزدودوجعبهی دستمالکاغذی را به خاطر اش هایش تمام
میکند. کوتیکوتیوقتیمیبیند باپاهایش اینهمهمشکلدارد بیشترگریه میکند بلندترگریه
میکندویک جعبهی دستمال کاغذی دیگرراتمام میکند. قصّهیما به سرمیرسد کوتی کوتی
بهخانهی خالهاش نمیرسد. البته بچهها کوتی کوتیبهاندازهی پاهایش قصّه دارداین فقطیکی
از قصّههایش بود. آیا شما میتوانید برای مشکل کوتی کوتی راه حلّی پیدا کنید؟
محدثه وهاب رجایی 10 ساله از مشهد
این چراغ نیز به انتهای قطار بسته میشد و چراغ دم نام
داشت. چراغ دم مانند فلاش هر چند وقت یکبار روشن
و خاموش میشد و به وسیله باتری مخصوصی کار می
مجلات دوست کودکانمجله کودک 365صفحه 40