2
در طولانیترین شبِ سال، خواب بودم. در خواب،
در کوچههای پوشیده از مِه، مردم در رفت و آمد
بودند. همه ، همدیگر را به اِسم صدا می کردند.
ناگهان دانستم که من اِسم ندارم، و کسی مرا
صدا نمیکُند.
در خواب، برادرم را دیدم که از دریا بیرون
آمد. لباسش آبی بود ـ به رنگِ دریا. گفتم
برادر جان! من نام ندارم. برادرم گفت: پس
نام تو دریاست. من، دریا شدم، آبی شدم، با
چشمانِ آبی. درختان را آبی دیدم، ماهیان را
آبی دیدم، پرندگان را آبی دیدم. دستهای آبی
رنگم، عِینِ لباس آبی رنگم بود. من گُم شدم. بَدَم
آمد و گفتم: نه.... نامِ من دریا نیست...
3
در خواب، خواهرم را دیدم که در سایهی درختی
نشسته بود و بافتنی میبافت. به خواهرم گفتم:
خواهرجان! من اسم ندارم. خواهرم خندید و گفت:
اسمِ تو درخت است. درخت شدم، سبز شدم، برگ
داشتم، سایه داشتم، ریشه داشتم، ریشههایم چنان
در زمین فرو رفته بودند که من نمیتوانستم تکان
در اواسط دهه 50 میلادی پایان دوران ماشین
های بخار لوکوموتیوها اعلام شد و عمر موتور
بخار به سر رسید. از این زمان به بعد است
مجلات دوست کودکانمجله کودک 365صفحه 34