عجب رویی، خجالت نمیکشه، می خواد بچه رو بلند
کنه و... پیرمرد از خیر نشستن گذشت و عصازنان
رفت تا وسط اتوبوس و تکیه داد به میلهای که زنها و
مردها را جدا میکرد. اما هنوز توی فکر نرفته بود که
صدای گریه کودکی افکارش را پاره کرد.
کودک پشت پیرمرد توی بغل مادرش بود و با
صدای بلند گریه می کرد. مادر کودک او را باد
میزد و میبوسید و نازش میکرد، اما بیفایده
بود. مسافرها شروع کردند به راهنمایی کردن. حتماً
گرسنشه ـ گرمش شده ـ خیس کرده و... پیرمرد
مثل بقیه مسافرها برگشت و به مادر کودک نگاه
کرد. هر دو کلافه بودند. مادر کودک پیرمرد را که
دید او را با دست به کودک نشان داد و گفت: «ببین اگه
بازم گریه کنی، میدم این آقاهه بخورتت.» کودک تا
چشمش به پیرمرد افتاد ساکت شد و ترسید. پیرمرد
سرش را به آرامی برگرداند و به لبخند مسافرها نگاه
کرد. تا خانهاش چند ایستگاه بیشتر نمانده بود، اما دلش
میخواست هر چه زودتر پیاده شود. اتوبوس که سر ایستگاه
ایستاده بود،دوباره حرکت کرد و کودک دوباره گریه را سر داد.
این بار پیرمرد اعتنایی نکرد و مادر کودک که حسابی خسته
و کلافه شده بود بلند گفت: «چه خبره. اگر بازم گریه کنی به
این آقاهه میگم قورتت بدهها.» پیرمرد به آرامی سرش را
برگرداند و کودک با ترس به او نگاه کرد و با چشمهای
اشک آلود گفت: «ماما... ماما... لولو.... لولو...» با شنیدن این
حرف همه مسافرها یک دفعه زدند زیر خنده و پیرمرد هم
لبخندی زد و اتوبوس که ایستاد، پیاده شد. اتوبوس هنوز
حرکت نکرده بود که گریه کودک دوباره بلند شد و پیرمرد
پیش خودش فکر کرد: «این دفعه چه کسی باید لولو بشود.»
مورد استفاده قرار میگرفت. هندوستان به دلیل
جمعیت زیاد، نیازمند وسیلهای مانند قطار بود تا
مسافران را جابه جا کند. چراغهای بزرگ جلوی این
قطار در زمان خود معروف بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 365صفحه 9