تصویری از تصویرها
آن روز دیدگانم، نظارهگر صحنههایی بود که
هرگز بودنش را نمیپذیرفتم.
معلّمی درشت هیکل، با محاسنی جو گندمی که چشمانش هر لحظه بیشتر پذیرای خشم بود و ندای قهقهه بچهها و حرکت صفر در دفتر، برایم عجیب به نظر میرسید.
با دستانم، بدن گچ را کبود میساختم و مسئلههایی که در مقابل دیدگان عموم بیجواب، بودنشان را روی تختهی سبز تجربه میکردم.
دانشآموزان با خندهای تلخ، و با سرعتی که از آقا مورچه هم کمتر بود، برای جواب دادن حاضر میشدند و با شاهد بودن رخساری شرمآلود و تجاربی دشوار و فضای سرد و خشک و تلخ، گوشهی کلاس بوسه بر گذشت زمان میزدند.
چیزی به اتمام رسید، امّا این حکایت بیکران بود. چون معلم اینک به اجبار اشک را به گونههایم آورد. دوان دوان چون آهویی که از صیّاد گریخته، به سوی خانه روان شدم و با لکنت زبان و ترسان از سایهی خویش و لحنی مهآلود و غمناکتر از آوازهای زشت کلاغ، موضوع را با مادرم در میان گذاشتم.
مادرم با بیاناتش که بوی یاس و پرواز شاپرک را
میداد، یأس را به دیاری دور از این دیار راهی نمود. فردا، با وجود عرقهای شرم بر پیشانی و اندیشهای تغییر یافته به سوی مدرسه راهی شدم.
معلم با بیاناتش، جهانی دیگر را برایم به تصویر کشید.
دیگر تماشای چنین مناظری برایم ممکن نشد. مهسا فروغی/ 10 ساله/ از تهران فاطمه داودآبادی فراهانی/ کلاس پنجم/ از شهر داودآباد
فرزاد اسدی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان سمیرم
از مجموعه ماجراهای موزی، قهرمان میوهها
روزی «سارا» دختر خانوادهی سلامی به خانهی دوستش «مریم» که خانهشان دو کوچه بالاتر بود، رفت. مریم و خانوادهاش خانهای نسبتاً مجلّل داشتند، البته نه آنقدر مجلل که فکر کنید جایی شبیه قصر است! مادر مریم اعتقاد داشت زندگی باید مثل تکنولوژی پیشرفت کند، آن هم چه پیشرفتی! با خریدن ماشین لباسشویی و یخچال نو و از اینجور چیزها! البته آن هم هر شش ماه یک بار. وقتی سارا به خانه برگشت به مادرش، کوکب خانوم، گفت: امروز که برای درس خواندن به خانهی مریم اینا رفته بودم، دیدم یک یخچال نو و مدل جدید خریدهاند. ما نمیخواهیم یخچال کهنهمان را عوض کنیم؟ مادر هم همین عقیده را داشت. چون یخچالشان خیلی قدیمی و کهنه شده بود. با آمدن رضا، پسر خانواده، همه موافقت کردند که شب، موقع شام، موضوع را به پدر خانواده بگویند.
سر شام:
سر شام کوکب خانوم از شوهرش خواست تا یخچال عصر حجریشان را عوض کنند و یکی نو بخرند. آقای سلامی هم با این نظر موافق بود و گفت: خودم فکرش بودم فردا یک یخچال نو به خانه میآورم. پس وسایل یخچال را بیرون بیاورید تا یخچال کهنه به انباری برده شود!
در همین حال «ناهید» دختر کوچک خانواده که در یخچال را باز کرده بود، باعث شد میوهها صحبتهای آقای سلامی را بشنوند. میوهها که موزی قهرمان، سرپرست آنها شده بود، خوشحال شدند. فصل بهار بود و گوجه سبز هم وارد جا میوهای شده بود. همه برای انتقال به یخچال نو آماده بودند، به جز یک گوجه سبز کوچک به نان توپولو بیشتر وقتها خواب بود و در این جابجایی جا ماند.
بعد از انتقال به یخچال جدید، موزی سرشماری را شروع که مبادا کسی جا مانده باشد. همه
بودند به جز توپولو، موزی نگران شد. همه گفتند: حتماً دوباره خواب است ولی دل موزی راضی نمیشد. بعد از چند ساعت که سارا در یخچال را باز کرد، موزی ار جا میوهای بیرون پرید تا دنبال توپولو بگردد. خوشبختانه هنوز یخچال قدیمی را به انباری نبرده بودند. موزی خیلی با در این یخچال ور رفت تا بالاخره باز شد. او توپولو را در انتهای جا میوهای یخچال قدیمی پیدا کرد و او را با خود به یخچال جدید برد. امّا میوههای دیگر با دیدن توپولو تعجب کردند! میپرسید چرا؟ خُب چون او بر اثر گرما یک آلو
شده بود!!!
فاطمه اسماعیلزاده 11 ساله از تهران
سید هاشم سیدکریمی/ 10 ساله/ از قم
نام جاندار: ماهی دولفینی
اندازه: حدود 2 متر و ده سانتیمتر
گستردگی: آبهای گرم جهان
زیستگاه: عمق 85 متری آب
تغذیه: انواع ماهیها، ماهی مرکب
مجلات دوست کودکانمجله کودک 351صفحه 40