مجید ملامحمدی
قصهی پیامبران- حضرت اسحاق (ع)
مژدهی تولد اسحاق
«ساره» داشت گندم در دستاس (1) میریخت. ابراهیم هم دستاس را
میچرخاند تا گندمها آرد بشوند. ناگهان در زدند. ابراهیم دست از کار
کشید و برخاست.
- کیستی، آمدم.
سه نفر مرد غریب بودند. همگی زیبا و شبیه به هم.
ابراهیم با حیرت نگاهشان کرد.
- سلام بر ابراهیم، پیامبر بزرگ خدا!
- سلام برشما، خوش آمدید!
آنها با دعوت ابراهیم، پا به حیاط گذاشتند. لباسهایشان سفید
و مرتب بود. از چشمهایشان نور میریخت. مثل هم میخندیدند و
شانه به شانهی هم قدم برمیداشتند.
ساره با عجله دستاس را کنار گذاشت و به اتاق رفت. ابراهیم
به مردهای غریب گفت:
«همراه من به اتاق پذیرایی بیایید.»
هر سه مهمان به اتاق پذیرایی رفتند. ابراهیم به حیاط رفت. ساره را
صدا زد و گفت: «به گمانم این مهمانها از سرزمین ما نیستند. از چهرههایشان
پیداست گرسنهاند. باید برایشان غذا آماده کنیم!»
او بیدرنگ به طویله رفت و یکی از گوسالهها را بیرون کشید. کنار باغچه،
خدمتکار خانه کمکش کرد تا دست و پای گوساله را ببندد. بعد حیوان را قربانی
کرد. خدمتکار گوشت گوساله را جدا کرد. ساعتی بعد غذایی خوشبو و لذیذ
آماده شد.
ما غذا نمیخوریم!
- غذا نمیخورید، چرا؟!
ابراهیم ترسید و از حرف آنها جا خورد. به صورتشان خوب نگاه کرد. فکر
کرد نکند برای دزدی یا... آمدهاند. اما به قیافههایشان نمیآمد!
یکی از مهمان گفت: «ما فرشتههای خدا هستیم. آمادهایم که به تو تولد
کودکی را مژده بدهیم.» ابراهیم که چهرهای شکسته با موهایی سفید داشت
نام جاندار: گربه ماهی
اندازه: حدود 70 سانتیمتر
گستردگی: غرب اقیانوس اطلس
زیستگاه: جزایر مرجانی
تغذیه: خرچنگ، میگو و ماهیهای کوچک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 351صفحه 8