این ترتیب رفت و رفت تا صبح روز هفتم از مرز چین گذشت و وارد آن کشور پهناور شد. استاد و اسبش هردو به شدّت خسته شده بودند. اما بیشتر از چند ساعت راه تا شهر مقصد نمانده بود. نزدیک ظهر هوا گرم شد و استاد سخت احساس تشنگی کرد. کمی سرعتش را کم کرد و از میان خورجین، کوزۀ سفالی را بیرون کشید. اما با تعجّب دید که کوزه خالی است. مدّتی بود که در بیابان اسب میتاخت و آبی ندیده بود تا کوزهاش را پر کند. با نگرانی همه طرف را نگاه کرد تا شاید اثری از آب پیدا کند. امّا به هر طرف که نگاه میکرد، جز بیابان خشک و خالی هیچ چیزی نمیدید. دهانش از تشنگی خشک شده بود، امّا چارهای نبود باید به سفرش ادامه میداد تا زودتر به جای سبز و آبادی برسد. کوزه را در خورجین گذاشت و با سرعت به طرف مقصد راند. یک ساعت بعد، در وسط صحرا، رنگ آبی زیبایی دید. خیلی عجیب بود. مثل این-که یک تکّه از آسمان روی زمین افتاده باشد. با کنجکاوی اسبش را به طرف لکّۀ آبی رنگ راند. هر چه بیشتر جلو میرفت، بیشتر تعجّب میکرد. چون رنگ آبی، خودِ آب بود! روی زمین بلند شنی، چشمهای زیبا به رنگ آبی آسمان زیر نور آفتاب میدرخشید: «خدای من! یک چشمۀ آبی و پاک، آن هم وسط بیابان!» این حرفی بود که استاد نقّاش از تعجّب با خودش گفت. وقتی خوب به چشمه نزدیک شد، دید چند ماهی قرمز و
نارنجی قشنگ هم در میان چشمه شنا میکنند. دیگر جای معطّلی نبود زبان استاد از تشنگی به دهانش چسبیده بود و گلویش میسوخت. افسار اسب را کشید، پیاده شد، کوزهاش را برداشت و لب چشمه رفت. زود نشست و با حرص کوزهاش را به آب چشمه زد. امّا چشمتان روز بد نبیند،
نام جاندار: لابستر اسکات
اندازه: حدود 15 سانتیمتر
گستردگی: شمال شرق اقیانوس اطلس، مدیترانه
زیستگاه: صخرههای دریایی
تغذیه: سخت پوستان کوچک، لاشه حیوانات آبزی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 349صفحه 9