قصه ی پیامبران (حضرت اسماعیل (ع) ـ قسمت چهارم)
قصهی زمزم
مجید ملامحمدی
هاجر پای چشمه نشست و با حیرت به آب
آن دست زد. اسماعیل با گریه، پاهایش را
به زمین کشیده بود. و زمین، اشک های
زلالش را بیرون داده بود. اسماعیل
میخندید. دستها و صورتش، از آبِ
تازه، خیس شده بود. آب داشت حرکت می
کرد. هاجر فوری دورتا دور آن، سنگ های ریز
و درشت چید و گفت: «زمزم زمزم(1)!»
اسماعیل با مشت های کوچک خود، از آب
چشمه خورد. هاجر هم مشت های خود را
پر از آب کرد و نوشید. دلش خنک شد.
سر و روی خود را شست و گفت: «ای
خدای بزرگ شکر...!»
دستهای از پرنـده از آسمان پایین آمدند.
بعد یکی یکی کنار چشمه نشستند. اسماعیل
خندید. ناگهان سایه یِ گروهی مردِ
اسب سوار(2) به چشمه رسید. مردها
از اسب های خود پایین آمدند. یکی از
آنها بالای چشمه آمد و به دوستانش
گفت: «نگاه کنید، در این بیابان خشک،
نام پرنده: لورکیت رنگین کمانی
اندازه: حدود 28 سانتی متر
گستردگی در جهان: اندونزی، جنوب شرق آسیا
زیستگاه: جنگل، پارکها و باغ ها
غذا: شهد گل ها، دانه های خوراکی
سایر ویژگی ها: دو یا سه تخم میگذارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 342صفحه 8