مجله کودک 167 صفحه 19
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 167 صفحه 19

19 داد: « رستم وآیین ما این است که اگر درکُشتی ، پشت حریف را به خاک مالیدی، درنوبت اول نباید سرش را ازبدن جدا کنی ، و باید یک باردیگر با او دست وپنجه نرم کنی وآن وقت است که می توانی اگر حریف را شکست دادی ، سرش ازتنش جدا کنی !» سهراب ، حرف رستم را قبول کرد وازروی سینه اش بلند شد، درحالی که رستم فقط برای رهایی خود ازمرگ ، این تدبیر را به کاربرده بود ! * سهراب ازیک طرف رفت ورستم ازطرف دیگر. سهراب ، که با آن سن و سال کم ، پهلوانی پیروکهنه کار را شکست داده بود، گرفتارغرور ونوجوانی شد وراه بی خیالی درپیش گرفت . اما رستم که خیلی به غرورش برخورده بود و مرگ خود را جلوی چشم هایش دیده بود. رفت وتا می توانست نیروی خود را بازسازی کرد و با روحیه وعزم قوی برگشت تا شکست خود را جبران کند. یک باردیگر دوپهلوان قدمی به میدان گذاشتند ودست درکمریکدیگر انداختند وشروع کردند به کُشتی گرفتن . این باربخت با رستم یار بود وحریف جوان خود را از روی زمین کند وشانه هایش را به خاک مالید . همین که پست سهراب به خاک رسید. رستم امان نداد و با یک حرکت تند وبرق آسا خنجر تیزش را ازغلاف بیرون کشید وسینۀ جوان را درید و قلب تپندۀ او را شکاف . سهراب ازدرد مثل مار به خودش پیچید وآه بلندی کشید. دراین حال به آرامی نجوا کرد :« وای برتوای روزگار، که سایۀ، عمرم را چنین کوتاه کردی و آرزو را در دلم کَشتی !آرزوی دیدن پدری ، که نشانه هایش را ازمادرم داشتم وهمه جا به جستجوی او بودم ونمی یافتم!...» بعد از این نجوا ، نگاهی به رستم کرد و گفت : « وای برتو ای مرد، که چنین ستم بزرگی کردی، اما بدان اگر ماهی دریا و ستارۀ آسمان هم بشوی، یا در دل سیاهی شب غرق بشوی، ازچنگ وکینه وانتقام پدرم درامان نخواهی بود. بالاخره ازکسانی که در اینجا حضور دارند، کسی خبِرمرگ مرا برای پدرم رستم دستان می برد وآن وقت... وای به حال تو! وای به حال تو که سهرابش را کشته ای !...» رستم ، تا نام خود را از زبان سهراب شنید . دنیا پیش چشم هایش تیره و تارشد . بدنش به سختی لرزید و بیهوش برزمین افتاد. کمی بعد به هوش آمد، نعره ای سرداد و با دست به پیشانی خود کوبید و به شانه های سهراب چنگ زد و با گریه گفت : « رستم؟! ... گفتی رستم ؟! من ... خود رستم هستم ! بگو ببینم، از رستم چه نشانی داری؟» سهراب گفت : « تو رستم هستی ؟ پدرمن ، رستم زال ؟! ... پس چرا خود را به من نشناساندی پدر؟! چرا؟... این چه ستمی بود که برمن کردی ؟!... می دانستی که مهر تو مرا آوارۀ این بیابان کرده است ؟... چه طور بادست خودت پسرت را کُشتی ؟!» آن وقت سهراب از پدر خواست تا زره و پیراهن جنگی اش را کنار بزند و مهرۀ یادگاری خود را روی بازوبند پهلوانی ش ببیند. این آخرین کلام وآخرین خواهش سهراب بود. از دنیایی که جز بی وفایی وبیداد چیزی نمی داند. پایان ◦ گروهبان ارتش مجارستان - سال 1941 درجنگ دوم جهانی، درجبهه نبرد با آلمان ها ازسمت شرق ، نیروهای مجارستان به همراه نیروی های روسی شرکت موثر داشتند، سرباز نشان داده شده در تصویر در ارتش مجارستان و به سال 1941 خدمت می کرده است . و اکسیل سبز رنگ از دیگر مشخصات این سربازان بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 167صفحه 19