18
داستان رستم وسُهراب
محمد علی دهقانی
از قصه های شاهنامۀ فردوسی
مبارزۀ دو سرداربزرگ آغاز شد: رستم از ایران و سهراب از توران !
اول با نیزه شروع کردند. بعد شمشیر و پس ازآن عمود ، سپس نوبت به تیروکمان رسید ودرپی آن با گرزهای سنگین ، بدن یکدیگر را نرم کردند. همۀ سلاح های موجود را روی تن یکدیگر امتحان کردند. از تن دو پهلون خون وعرق مثل جوی جاری بود . اما اثری ازضعف وشکست درهیچ یک ازدوطرف دیده نمی شد. افراد دوسپاه ، در دو سوی میدان ، با چشم های خیره ومشتاق ، نگران این صحنه ها بودند ومی خواستند بدانند سرانجام این نبرد به نفع چه کسی خواهد بود.
مبارزه طولانی شد. اما ازشکست یک حریف وپیروزی حریف دیگر خبری نبود. با رسیدن شب ، جنگ را تعطیل کردند وادامۀ کار را برای روز بعد گذاشتند. صبح زود ، با دمیدن آفتاب، دوباره دوپهلوان دلیرقدم به میدان مبارزه گذاشتند وکار خود را ازسرگرفتند. سهراب ، که دلش هنوز درهوای رستم بود وآرزو می کرد حریفش همان رستم باشد، یک باردیگر به حریف نزدیک شد وازاو پرسید :« آیا تو به راستی رستم ، پسرزال ونوۀ سام نریمان نیستی ؟ اگر هستی ، برای خدا بگو و نام و نشان خودت را ازمن پنهان نکن!» رستم درجواب خندید وگفت :« بازکه پرسش دیروز را تکرار کردی ! من که به توگفتم رستم نیستم و بسیارکوچکتر ازاو هستم . حالا بیا تا باهم کشتی بگیریم !»
سهراب دیگرچیزی نگفت وازاسب خود پیاده شد وخود را برای زورآزمایی آماده کرد. رستم هم ازاسب به زیرآمد ولحظه ای بعد دوپهلون پنجه درپنجۀ هم انداختند. چیزی نگذشت که سهراب ازکمربند رستم را گرفت و با تمام نیروی خود اوراازجا بلند کرد ومثل کوهی ازآهن محکم به زمین کوبید وحیرت افراد دو سپاه ، روی سینۀ رستم نشست و خنجرش را ازغلاف بیرون کشید و خواست سر رستم را ازبدن جدا کند، که ناگهان رستم فریاد کشید:« آی جوان ، صبرکن، دست نگاه دار!» دست سهراب با خنجر درنیمۀ راه ماند ورستم ادامه
◦ سرباز ارتش دمکراتیک یونان - سال 1947
در جنگ داخلی یونان ، نیروهای مخالف دولت که مرام کمونیستی داشتند به مدت 3 سال با نیروهای دولتی درگیر نبرد بودند. این نیروها ، لباس فرم خاصی نداشتند و مرد و زن آنها درنبرد شکرت می کردند. اسلحه 40MP ، سلاح مورد استفاده این نیروها بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 167صفحه 18